google-site-verification=BXEvBwgLLf1nLiquuSvKhxvUxKLBypmdr_JSue2w7Js
سرشناسه | روزبه معین |
عنوان | هنگامی که باران پیانو می نوازد |
مشخصات نشر | تهران - انتشارات نظری - 1393 |
مشخصات ظاهری | 96 صفحه |
شابک | 9786002892300 |
موضوع | نمایشنامه فارسی - قرن 14 |
رده بندی دیویی | 62/2فا8 |
شماره کتابشناسی ملی | 3644012 |
کتاب حاضر، نمایشنامهای فارسی است که با زبانی ساده و روان و بیان جزئیات لازم نگاشته شده است. داستان با پرداخت مناسب شخصیتها و توصیف عمیقترین احساسات و افکار آنها و همچنین با بیان دقیق جزئیات صحنهها، نگاشته شده و خواننده را با خود همراه میکند
[مهتاب قوطی قرصی را از کشو میز برمیدارد، چند لحظه به آن خیره میشود، سپس یک دانه قرص میخورد، بار دیگر تلفن را برمیدارد و شماره میگیرد]
سپهر: متوجه حرفهام نشدی؟
مهتاب: فقط یک چیز ازت میخوام! به حرمت تمام روزهایی که با هم داشتیم، میخوام یک بار دیگه ببینمت، خواهشا!
سپهر: (مکث)کی؟کجا؟
مهتاب: فردا، کافه همیشگی، ساعت 5 (سپهر تماس را قطع میکند، مهتاب غمگین میشود)
[داخل یک کافه. میزی و دو صندلی در وسط، دو فنجان قهوه روی میز]
[سپهر روی صندلی نشسته است و در آرامش مشغول نوشیدن قهوه، مهتاب سر میرسد، با چهرهای آشفته، شاخه گلی رز و پلاستیکی در دستان اوست، لباسهایش از شدت باران خیس شده است]
مهتاب: سلام
سپهر: سلام، بشین (مهتاب مینشیند) پس چترت کو؟
مهتاب: انگار همه چیز را فراموش کردی! چتر احمقانهترین اختراع انسانه، آدمها باید لذت زیر بارون رفتن را بچشن...
سپهر: حماقت اینه که بیچتر بری زیر بارون، خیس شی، لباسات خراب شه، سرما بخوری، هزار جور کوفت دیگه... قهوه سفارش دادم، واسه تو گفتم تلخ باشه چون دوست داری، تلخ مثل حقیقت که تلخه، ولی مزشه (با تمسخر)، (مهتاب شروع میکند به نوشیدن) زود هرچی میخوای بگی بگو، من باید برم جایی، قرار دارم.
مهتاب: چشمات را ببند!
سپهر: واسه چی؟
مهتاب: می خوام واست داستان بگم!
سپهر: همینجوری میشنوم.
مهتاب: همیشه تو چشمات یک چیزی بود، یک چیزی مثل راز، مثل داستان، بیشتر وقتها لازم نبود حرفی بزنی، چون چشمات همه چیز را واسم تعریف میکرد، ولی حالا چشمات را ببند، میخوام واست داستان بگم!