google-site-verification=BXEvBwgLLf1nLiquuSvKhxvUxKLBypmdr_JSue2w7Js
بسیار پیش آمده که از من پرسیدهاند: یارسانها چه کسانی هستند؟ اهل حق به چه کسانی میگویند؟ ملک طاووسیها چه باورهایی دارند؟ ایزدیها چه آئینی دارند؟ آیا یارسانها همان علیاللهیاند؟ بدون تردید پاسخ به این پرسشها چندان آسان نیست. من به علت علاقهای که به شناخت ملل و نحل داشتهام، در این دفتر کوشیدهام تا دربارهی چگونگی پیدایش این آیینها و راه و رسم آنان به دور از هرگونه حب و بغضی پژوهشی انجام دهم، نتیجهی پژوهش اکنون پیش روی شماست. امیدوارم توانسته باشم به بسیاری از پرسشهایی که از من میشود پاسخ دهم.
عقاید علی اللهیان از دیدگاه مؤلف کتاب دبستان مذاهب
سبائیه از دیدگاه شهرستانی مؤلف کتاب ملل و نحل
باز هم دربارهی غلوکنان دربارهی حضرت علی (ع)غالیه
فرقه ی اتحادیه (وقتی با خداوند یکی شوند)
فرقه ی علیائیه
نصیریه
اهل حق
دَروزی ها
ملک طاووسی ها
چهقدر بد است که آدم معلم بچههای روستایی باشد، اما نتواند با مردم آن روستا رابطهای معقول و دوستانه برقرار کند. من یکی از آن معلمهایی هستم که 54 سال پیش در روستایی معلم شدم که بیش از سی سال بود مدرسه داشت. روستایی بود آباد با جمعیتی در حدود 1500 نفر، شاید هم بیشتر و با دبستانی به نام 15 بهمن که ۲۰۸ دانشآموز پسر و دختر در 6 کلاس آن درس میخواندند. یک کلاس اول دبیرستان هم داشت که ضمیمهی دبستان بود. این دبستان 6 کلاسه با یک کلاس متوسطه میشد هفت کلاسه. مدیری داشت که خودش، همسرش، پسر بزرگش و دختر بزرگش در همان مدرسه درس میدادند. مردم مدیر را «آقا» صدا میکردند. معلمان مدرسه هم همینطور. او هم آقای مدرسه بود، هم آقای مردم روستا، زیرا بیش از 30 سال بود که در آن روستا معلمی کرده بود. در نگاه اول به نظر میآمد که مدرسه یک مدرسهی خانوادگی است، البته که بود، اما در تمام مدتی که من در آن مدرسه معلم بودم، مدیر هیچگاه میان معلمان غیر خانواده و معلمان خانواده فرقی نمیگذاشت. در حقیقت، ما معلمان غریبه و غیرخانگی که سه نفر بودیم، از حمایتهای مدیر بهرهمند میشدیم. قصدم از این صغری، کبری چیدن این است که بگویم محیط مدرسه، محیطی صمیمی و خودمانی بـود. تا اینجا، من معلم خوششانس بودم که در آغاز راه، در چنان مدرسهای کارم را آغاز کرده بودم؛ اما از همان آغاز دو موضوع، برایم مشکلساز شده بود. نخست اینکه مردم روستایی که من در آنجا درس میدادم تُرکزبان بودند و برای من که با این زبان آشنا نبودم، تدریس کاری دشوار بود. دوم اینکه من در دوران نوجوانی و تحصیل در دو شهری زندگی کرده بودم که از شهرهای مذهبی به شمار میرفتند. ورامین، شهرری. بنابراین، وقتی فهمیدم مردم روستایی که در آن معلم شدهام، علیاللهی هستند، جا خوردم! با خودم گفتم مگر ممکن است مردمی، حضرت علی (ع) را که امام اول شیعیان است، تاریخ تولد و وفاتش را تاریخ فراموش نکرده است، نعوذبالله «الله» باشد؟ نمیتوانستم بپذیرم که مخلوق، خالق باشد. آن هم خالق جهانِ هستی. گرچه خیلی زود فهمیدم که دیگران آنان را علیاللهی میدانند، اما خودشان خودشان را اهل حق میدانند، رازدارند، و دربارهی آئین و رسمهای خود با بیگانگان که من هم یکی از آن بیگانگان بودم، حرفی نمیزنند... منِ چون و چرایی، همهی فکر و ذکرم شده بود اینکه، به راز و رمز آئین اهل حق پی ببرم؛ اما چگونه؟ شاید برخی بر من خرده بگیرند که: وقتی مردمی حاضر نیستند باورهای خود را به زبان بیاورند و یا بهصورت کتاب بنویسند و در اختیار همگان بگذارند، تو چه اصراری داری که بفهمی آنها چه میگویند؟ کتاب آنها چه نام دارد؟ مدیر هم که «آقای» همهی ما بود روزی از باب نصیحت به من گوشزد کرد که: بهتر است بدنبال این چون و چراها نباشم. مدیر برایم گفت که: مردم این جا دوست ندارند دربارهی عقایدشان حرفی بزنند. اینها ما را از خود نمیدانند. آنها اعتقاد دارند که:
هرکه را اسرار حق آموختـنـد مهر کردند و دهانش دوختنـد
من 30 سال است که در اینجا زندگی میکنم. بسیاری از بچههاییکه در مدرسه درس میخوانند، پدرانشان هم شاگرد من بودهاند. مادرها و مادر بزرگشان هم همینطور. با این همه هنوز کتاب آنها را که شنیدهام سرانجام ندیدهام، نمیدانم در جمعخانه چـه میگویند؟ فقط میدانم که نماز نمیخوانند، اما در زمستان 3 روز، روزه میگیرند. حالا چه شده که تو، نرسیده و هنوز عرقت خشک نشده میخواهی از ته و توی دین و مذهب اینها سر در بیاری؟
من در برابر حرفهای مدیر حرفی نداشتم بزنم؛ از طرفی میدانستم که حرفهای مدیر از سر دلسوزی است. اما دلم میخواست بدانم این بچههایی که من معلمشان هستم با چه اندیشهای رشد میکنند، با چه باوری پا به زندگی میگذارند؟ این حق طبیعی من بود. من نمیخواستم پس از اینکه روستا را ترک کردم با دست خالی به شهر یا روستایی دیگر بروم. این بود که ناامید نشدم و باور داشتم که عاقبت جوینده، یابنده بود. تا اینکه در یکی از شبهای مهتابی خرداد ماه 39، یکی از پیران طایفهی «لطفی»، مدیر را به خانهباغش که در پشت قهوهخانهاش بود به مهمانی خواند. دکتر محمد مقدسی هم که دلش پیش مولانا بود، مهمان بود. در آن جلسهی خودمانی، لطفی قهوهچی که میزبان ما بود، شعری عرفانی را با صدای رسا خواند. وقتی شعر را به پایان رساند، در ذهـن من جـرقهای زد و فـکر کـردم نتیجهگیری شـعر مـیتوانـد پژوهش مرا دربارهی اهل حق، جهت دهد. و چنین هم شد. بنابراین ضرورت دیدم شبی را کـه مهمـان لطفی بودیم، همانگونه که بود، توصیف کنم تا نشان دهم چگونه سخنان آن پیر به من آموخت که: پژوهش دربارهی طایفهی یارسان یا اهل حق راکه به غلط در میان مردم به علیاللهی شناخته شدهاند، آغاز کنم.
سعید وزیری